ما هنوز سیزده بدرمونو در نکردیم
سه شنبه 8 فروردین آخرین روز کشیک بابایی بود. منم براش خورش فسنجون بردم بیمارستان. از غروب ترش میکردم. ناهارم چیز سنگینی نخورده بودم که باعث ترش کردنم شده باشه. مامان جون گفت گل پسرت داره مو درمیاره و از حالا به بعد ترش می کنی بخصوص غروبها. با بابایی کمی شام خوردیم که من بالا آوردم. خوابم میومد و دلم میخواست همونجا بخوابم اما بابایی اجازه نداد و گفت بهتره برگردم. ماشینو واسه بابایی گذاشتم و دایی سوم اومد دنبالم. چهارشنبه 9 فروردین بابایی صبح اومد و تا یازده و نیم خوابید. بیدار شدیم و رفتیم خونه آقاجون و بعدش دوباره خوابید تا ساعت هفت بعداز ظهر. خواهش کردم بریم سونو اما بلند نشد. میگفت بعدا تنهایی برو. در کل بی حال و بی حوصله ب...
نویسنده :
معصومه
12:44